به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

اگه بخوام جمع بندی کنم تا حالا انقدر اتفاق رو همزمان نداشتم ...
شنبه رفته بودم کارگاه واسه کارآموزی قرار شد بجای تلف کردن وقت بریم و دوره ببینمیم و با استادمون هماهنگ کردیم که این دوره هارو بریم و نمره کار اموزیمون در نظر بگیره ، خیلی هم خوشحال شد و استقبال کرد ...
کلا همیشه درحال پیچیدنم !!! این هفته سعی کردم برم ...
روزای خوبی کلا توی کارگاه داریم به تعبیر دوستام من نباشم کلا حال نمیده ...
یه دوستی دارم که کلا به خاطر من اومده بود و پایه همه مسخره بازی ها هست، خداروشکر هوا گرم شده و استاد بهمون میگه همون تو ساکت بمونین !!!
هه ...    ساکت بمونین !!!
همه داشتن یه کاری میکردن که وقت بگذره منم که کلا همیشه فکرای پلید توی سرم هست.  فقط باید دستم رو دراز کنم و یکیشون رو بردارم ...
حالا منو تصور کنین ؛ لباس کارگاهی پوشیده بودم که انقدر تنگ بود دکمه های آخرش به زور بسته میشد و سرمه ای رنگ بود. واسه من نبود واسه کارگاه بود از توی اتاق پیچونده بودم ...
یعنی دقیقا شبیه مانتو کوتاه شده بود !!!   خخخ ...
گفتم اینجا یه اهنگ کم داره گوشی بچه هارو گرفتم وصل کردم به سیستم صوتی کارگاه...
 یه اهنگ توپ گذاشتم و کل اونجا ترکید ( توی گوشی خودم همش علیرضا آذره  )
رفیقم حالش خوب نبود.رفتم و یه مشت محکم بهش زدم !!!     وقتی بلند شد و منو دید یه سره داشت میخندید ...
بعد بهم گفت ؛ بیشعور تر از یه ادم بیشعوری 
بعد از این که با تمام ابزار هایی که توی کارگاه بود کارم تموم شد ( جوشکاری ، سنگ زنی ، بالابر های برقی ، مدل های اموزشی و ... )
گفتم برم بچه هارو اذیت کنم ...
رفتم از یخچال یه بطری اب برداشتم. ( توی بطری هنوز یخ داشت )
ریختم روی بچه ها و همرو خیس کردم بعد این موشک از در رفتم بیرون !!!
استادمون منو دید گفت چیکار میکنی ؟؟؟
بطری توی دستم بود گفتم هوا گرمه بچه ها تشنه ان میرم آب بیارم واسشون ...
رفت داخل جاتون خالی بچه ها این خیار منو فروختن !!!

یه جوری شده اصلا استادش میخواد باهام جدی صحبت کنه خندش میگیره ...
یبار بین استراحت با یکی از دوستام برنامه چیده بودم بریم واسه خودمون حاضر بزنیم و بریم !!!
یعنی اوج پرویی بود خدایش ...
خخخ ...
کلا چند روز نشده رفتم به گند کشیدم اونجارو - دیروز داشتم قوانین کارگاه رو میخوندم. 13 مورد بود. فهمیدم که من همشون رو زیر پا گذاشته بودم ...
سه روز خوب بود ببینم هفته بعد چی میشه ...
انصافا حاشیه هارو کنار بزاریم خیلی بار آموزش داره و واقعا ادم همه جهاتش رو قوی میشه ...
یه روز استاد منو کشید بیرون تا یه کاری انجام بدم !!!
گفته بود روی یه تسمه اندازه گذاری کنم و سوراخ کاری و رزوه کنم !!!
همه داشتن یه جا کار میکردن من اینور داشتم ساکت و کاملا جدی کار انجام میدادم ...
خخخ ...
استاد خوبیه نمیزاره ادم بیکار باشه ...
درسته با بعضی ابزار ها تا حدودی کار کردیم ولی دوره ای میشه و با امکانات بالا تر میتونیم کار کنیم ...
خیلی به نظرم دوره هاش خوبه ...


من اصلا نمیخواستم اینارو بگم ...
بیخیال ...
اصلا نمیدونم چی شد !!!
پست من باید یه پست نارحت کننده میشد ...
خخخ ...
الان من نارحتم ...    خخخ ...

همیشه خیلی چیزا توی ذهنم هست که دوست دارم بنویسم ولی وقت نمیشه ...
همیشه باید بگم؛ بزاریم واسه بعد ...


مواظب حال قشنگتون باشین ...
ببخشید با بعضی از حرفام ناراحت میشین ، قصد بدی ندارم فقط لبخند روی لبتون هست ...
قشنگی های دنیاتون دوبربر ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: کارگاه، فنی و حرفه ای، کارگاه اموزشی، کار اموزی، روزای خوب، روز های خوب، خاطره نویسی،
تاریخ : چهارشنبه 30 تیر 1395 | 02:36 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

امروز از خونه دور شدم و اومدم توی تنهایی خودم تا بتونم خودمو برای کنکور ارشد آماده کنم. امروز انقدر اتفاق برام افتاد که نمیدونم کدومشو بگم واسه همون هیچکدومش رو نمیگم چون از حوصله خودمم خارجه ...
دیروز به چند نفر گفتم واسم دعا کنین !!!    نمیدونم اگه دعا نمیکردن چی میشد ...

چند روزه میخوام تلخ ترین خاطره زندگیم رو بنویسم ...
هیچوقت ازش حرف نزدم و همیشه فکر میکنم که شبیه خواب میمونه !!!
من اوایل پست هایی که میفرستادم راحت از ذهنم میومد و تایپ میشد ولی حالا باید دقت کنم که چی بگم !!!
خیلی اتفاق افتاده که پستی رو بنویسم. بعد پاکش کنم !!!
بخاطر این که نارحتتون نکنم یا ...
چارچوب های اولیه من این نبود !!!
قبلا که توی وبلاگ مینوشتم دیگه به دفتر خاطراتم هیچ چیزی اضافه نمیکردم ولی حالا برعکس شده !!!
خوبی ها رو اینجا مینویسم. ناراحتی ها و اتفاق های دیگرو توی دفترچه خاطراتم...

خوب نارحتی و اتفاق های دیگه هم جزء قشنگی های دنیاست !!!
همیشه که نباید خوشحال باشیم !!!
از این به بعد میخوام مثل قبل بنویسم ...
اگر از من ناراحت یا حتی متنفر بشین اشکالی نداره، پنهان کردن واقعیت از اول قرارمون نبود ...

قشنگی های دنیاتون دوبرابر ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: موضوع آزاد،
برچسب ها: واقعیت، خوبی، احساس، احساس نویس، احساس نویسی، خاطره، خاطره نویسی،
تاریخ : دوشنبه 21 تیر 1395 | 10:51 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
دلم خیلی برای شما ، نوشتن ، وبم و ...   تنگ شده بود.
دیروز یکی از بدترین روز های تحصیلی من بود. عذابی که من کشیدم واسه 3 تا از امتحان هام غیر قابل تحمل بود.
شبش یادمه که سه بار داشتم مرور میکردم که راحت ترین و سریع ترین راه برای راحت شدن چیه !!!
همش به خودم میگفتم دیگه جهنم چجوریه !!!    داشتم میمردم !!!   اخه ستا درس معارف باهم امتحان داشتم. که 2 تاشون هم توی یه ساعت بود.
یعنی وقتم نداشتم !!!
اول این که رکورد درس خوندن خودم رو شکستم تونست توی یه روز 20 ساعت بخونم. تا حالا انقدر نخونده بودم.
جواب کنکور ارشد هم اومد ...
بد نبود ...   بیشتر از انتظارم بود. این بهم انگیزه میده واسه سال بعد ...
امیدوارم واسه شما خوب بوده باشه ...
البته کنکور بسته به تلاش آدم داره ، شانسی نیست ...
انقدر موضوع دارم که نمیدونم کدوم رو بگم.

امیدوارم طاعات و عباداتون قبول درگاه حق تعالی قرار بگیره ...
امیدوارم توی این ماه بتونیم به خدای خودمون نزدیک تر بشیم.
من نتونستم همه روزه هامو بگیرم. خیلی فشار درسیم زیاد بود اگرم میخواستم روزه بگیرم نمیتونستم درس بخونم منطقم بهم اجازه داد روزه نگیرم میدونم کار درستی نیست ...
من کمتر از 10 روز توی خونه هستم. نمیدونم اصلا یه جوری شده ...
نمیدونم باید شکسته نماز بخونم یا کامل !!!
اصلا یه وضعیه ...   هرکسی هم میبینم یچیزی میگه ...
وقتم نشده برم از مکارم شیرازی بپرسم.
اخه من یبار نماز صبح رو یجا خوندم. 50 کیلومتر رفتم و نماز ظهر و عصر و خوندم. بعدشم 100 کیلومتر رفتم مغرب و عشا رو خوندم !!!
همرو هم کامل خوندم. مکان اول میشه خونه اول ، مکان دوم میشه خونه دوم ،  مکان سوم میشه دانشگاه !!!
با دلیل هم میگن ...    خخخ ...
شرایط خاصی گیر کردم ...

امیدوارم پست قبلی انقدری که توی نظرات بهم لطف داشتین نظرتون رو نسبت بهم عوض نکرده باشه ...
البته خوبه ها !!!    قبلا خیلی منو بالا میبردین ...
خداروشکر فهمیدین که من انقدر ها هم خوب نیستم.
از اول قرار شد از واقعیت بنویسم ...
ترسی ندارم از نوشتن چیزایی که چهره ام رو خراب کنه ...
ذهنیتم رو اینجا مینویسم، اگه بخوام مراعات کنم که دیگه چه قشنگی داره ؟؟؟
ببخشید بازم ...

تک تکتون رو دوست دارم به اندازه خودتون ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: خاطره نویسی، ماه رمضان، امتحان پایان ترم، کنکور ارشد، معارف، دروس معارف، احساس نویسی،
تاریخ : پنجشنبه 27 خرداد 1395 | 08:04 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
چند وفته دارم پازل های زندگیم رو تکمیل میکنم. باورتون نمیشه پارسال یه کار کوچیکی که میکردم الان نتیجه اش مشخص میشه ...
دنیای شگفت انگیزی داریم ...
توی این چند وقت خیلی اتفاق واسم افتاده که نمیدونم کدومشو براتون تعریف کنم.
چند روز پیش از طرف دانشگاه رفتیم بازدید از نیروگاه های استانمون ، یجورایی میشه گفت اردو بود برامون.   تو طول راه که ضبط و آهنگ و ...
باورم نمیشه توی این رنج سنی بازم همه ریز میان ...   عالی بود ...   مخصوصا با بهترین استادمون باشیم.  همون استادی که یبار باهاش رفتم و هرچی سوال داشتم ازش میپرسیدم.   بهترین استادی هست که تا حالا دیدم.  اصلا گیر نمیداد همه چیز فوق العاده بود.
رسیدیم به نیروگاه، خدارو شکر سیستم نیرو گاه گازی اورحال بود ( هر 4 سال یکبار برای سرویس کل سیستم رو باز میکنن و ... ) خوب بود همه چیز باز و قابل مشاهده بود.  چون اگه نیروگاه فعال میبود از شدت گرما اصلا نمیشد سیستم رو دید.  خیلی عالی بود. تونستیم چیزی رو که تئوری فقط دیده بودیم به صورت یک مجموعه ببینیم.
یعنی انقدر مسخره بازی کرده بودیم که استادمون گفت فقط چیزی داخل دانشگاه نگین که دیگه شمارو نیارن.  قرار شده بود دوربین نبریم ولی من به چشم دیدم یکی از دوستامون جلوی مرکز فرماندهی داشت سلفی میگرفت.   استادمون گفت یعنی این نیروگاه با این عظمت تو باید بیای اینجا !!!
خیلی جالب بود. هر چقدر بگم بازم کم گفتم.  بعد از اون رفتیم نیروگاه بادی و توربین های بادی رو برسی کردیم. موتوروش رو نگاه کردیم ...
خیلی چسبید بهمون چون داشتیم میدیدم که علم میتونه چقدر قشنگ همه چیز رو کنار هم قرار بده و یک مجموعه بی نقص رو درست کنه ...
توی همه مراحل هم استامون و مسئول اونجا واسمون تشریح میکردن. چقدر این آدم فوق العاده هست. بعد از اومدن تو اتوبوس همون برنامه ها بود عملا عقب ماشین که ما بودیم کسی روی صندلی ننشسته بود.   بگذریم ...

دیروز امتحان روخوانی قرآن داشتم و دوست داشتم بیست بگیرم چون این ترم میخوام معدلم بالا باشه ...
زیاد خوب پیش نرفت و بهم گفت خوب نیست گفتم هفته بعد دوباره امتحان میدم. گفت باشه ...
یکم سخت گیره ولی در کل آدم خوبیه ...
یادم میاد اول ترم 5 جلسه نرفته بودم سر کلاسش !!!
یعنی هر کسی بود اصلا منو حذف میکرد ولی صدام کرد و گفت بیا باهات کار دارم. ( گفتم حتما میخواد منو نصیحت کنه )
گفت شمارتو بهم بده ... گفتم این چیکار میخواد بکنه !!!
گفت تو دانشجوی خوبی هستی میخوایم ازت تجلیل کنیم.
از هر زاویه ای نگاه میکردم منطقی نبود. من !!!
البته هر ترم از این کارا میکنن ولی خدایش این مدلیش رو ندیده بودم.    خدا بخیر کنه ...
فردا قرار طی مراسمی از من تجلیل کنن !!! یکم پیگیر شدم و دیدم جشن ازدواج دانشجویی هست !!!
اخه عزیزم این همه مراسم چرا این روز رو انتخاب کردن ...
چی بگم - باید برم ... اخه هیچوقت نمیرفتم، چون درسم بد نیست و از این مراسم ها هم بگیرن من باشم!!!    آبرو واسه آدم نمیمونه ...
به خودش هم گفتم شما توی من چی دیدن !!!   گفت تو بیا فقط دیر نکن ...
غیبت هام همیشه پره ... کلاس هم پیچیده میشه علتش منم ... کاغذ میچسبوندیم که استاد نیومده !!!
اصلا یه کارایی ...
بعدا از من میخوان تجلیل کنن ... بابا دمتون گرم ...
رفیقم توی تشکل دانشگاه هست بهم گفت خبر دار شدم میخوان بهت جایزه بدن ، گفتم آره ...
بهم گفتم توی جلبک چجوری هر سال جایزه میگیری ؟؟؟
گفتم بخدا من نمیدونم ...  بدبختی دانشگاه هم توی شهرمون نیست بگم همشهری بازی میکنن ، خیلی فاصله داره ...
یکی از دوستام یه حرف قشنگی زد.
گفت این میخواد توی همون مراسم ازدواج دانشجویی زنت بده !!!  ( استاد روحانیه  )
فردا ببینم چی میشه ...

موفق تر ببینمتون ...
یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: دانشگاه، تجلیل، ازدواج دانشجویی، خاطره نویسی، نیروگاه، بازدید از نیروگاه، اردو،
تاریخ : دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 | 04:23 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
یه غیبت چند روزه داشتم 
رفته بودم خونه پیش خانواده و کلی انرژی گرفتم بعد اون هم باید میومد تا درسام رو بخونم امتحانام 20 دی شروع میشه و 30 دی تموم میشه !!!
کاملا فشرده ...
پس این یعنی این که من باید روزی 10 ساعت بخونم ...
تا حالا که طبق برنامه جلو رفتم - برام دعا کنین این ترم وحشتناک سخته ...
اینم بگم که من تا 30 دی هیچ پستی نمیزارم - واقعا نمیرسم.
اینم که دارم میزارم فقط واسه کامنت های شما عزیزان هست.
راستی من پیام هارو چک میکنم اگه بروز بودین حتما بگین ...
خوشحال میشم پست های شما رو بخونم.
خوب اینم از درس و موضوعات وبلاگ.

اینم دلم نیومد نگم :
روزی که داشتم میومدم از خونه ( پنج شنبه ) خیلی خوشحال داشتم میومدم.
هوا هم بارونی نبود - فقط نم میزد فقط اشاره میکرد که : اره منم هستم.
داشتم میومدم سمت خونه توی تاکسی ...
راننده تاکسی داشت درباره اوضاع کشور میگفت.
کنارش یه پیرمرد 87 ساله نشسته بود. ( خودش گفت )
منم عقب بودم با دوتا مسافر دیگه ...
داشتیم میرفتیم که راننده داشت سر صحبت رو با پیرمرده باز میکرد میگفت چنتا نوه داری و...
پیرمرده هم اولش با خوشحالی از نوه هاش تعریف میکرد و میگفت خیلی دوسشون داره.
راننده: چند سال داری پدر جان ...
پیرمرد :  87 سال
راننده : خدا بهت 120 سال عمر بده.
پیرمرد : اگه قرار همینجور اذیت شدن جونا و مردم رو ببینم از خدا میخوام دیگه زنده نمونم.
یه سکوت خیلی تلخی توی تاکسی حاکم شد.
پیرمرد آهی کشید گفت ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
گفت دیگه مهربونی از بین رفته ...
دیگه دوست داشتن معنی نداره - همه میخوان سر هم دیگه کلاه بزارن.
بیچاره جونا ...
مردم دارن اذیت میشن - دیگه کسی نمیخنده ...

واقعا خیلی قشنگ گفت ...
حرف دلم بود ...
منم اونجا ساکت موندم - نمیتونستم چیزی بگم چون یه دختر خانوم کنارم نشسته بود ...
هرچی میگفتم همه فکر میکردن میخواستم خودمو شیرین کنم.
ترجیح دادم سکوت کنم.
ما باید از خودمون شروع کنیم - فقط داریم شعار میدیم...
هعی ...

خیلی لطف میکنین با کامنتاتون ...
ممنون که انقدر مهربونین.
دوستون دارم 

یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: پیرمرد، خاطره، خاطره تلخ، تاکسی، امتحان، امتحان های سخت، خاطره نویسی،
تاریخ : شنبه 12 دی 1394 | 07:48 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
امروز با اتفاق های خیلی قشنگ شروع شد !!!
شادی 120% - از اون روزایی بود که تانک هم از روم رد میشد بلند میشدم بهش میخندیدم !!!
امیدوارم از انرژی این پست لذت ببرین ...
صبح مثل همیشه با ورزش و ... شروع شد - انرژی زیاد ...
صبح کلاس داشتیم  استاد اومد و امتحان گرفت ...   یکی نیسیت به این بشر بگه : عزیز دلم قبلش یه پیش زمینه ای بده !!!
منم که شاگرد زرنگ بالا شدم ( الکی مثلا منم هستم ).
انقدر تقلب رسوندم که استاد خودش برگمو گرفت - خب عزیزم داری امتحان میگیری وایسا همه بالا بشن دیگه !!!
امتحان های پایانی خیلی رو فرم میرم - فرصت شد واستون تعریف میکنم - شاید یکم یاد گرفتین ...
والا کسایی که زرنگن نباید تقلب بدن !!!  حرف شد !!!   گناه ندارن بقیه !!!
من یبار یه درس رو 20 نمره نوشتم بعد همرو تقلب رسوندم نمرمو میخواستن 25 صدم رد کنن - با دخالت مدیر گروهمون کنسل شد.
نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی خدایش ...  
اگه توجه کنین دفتر چه های آزاد و سراسر مقطع کارشناسی ارشد توضیع شده فردا هم اخرین مهلتش هست !!!
رفتم ثبت نام کردم و ...   خدا ببینم چی میخواد.
امروز انقدر انرژی داشتم که نگو ...   هرکی مارو میدید مطمئن بود که یه چیزی مصرف کردیم ...
یه رفیق دارم -  امروز روانیش کرده بودم ...   خدا نکنه من حالم خوب باشه !!!
یعنی هر کی نزدیکم میشد پر انرژی میشد - مثل امواج وایفا شده بودم !!!
امتحان دادمو رفتم کلاس بعد ...   سر کلاس بچه های کلاس رو اذیت میکردم !!!   اصلا خیلی حال میداد ...
سر کلاس بودم استاد به من گفت بیا !!!
کجا ؟؟؟  من ؟؟؟  چرا من !!!
استاد : بیا کمکت میکنم مثال رو حل کنی !!!   مثال !!!  مگه مثال گفتین ( سر کلاس جزوه هم نمی نویسم - بقیه جای من مینویسم - خونه میخونم )
گفت بیا ...   گفتم استاد چی تو من دیدن که منو انتخاب کردین !!!
رفتم ...  به مثال نگاه کردم !!!   سخت نبود خونده بودم  - درس مورد علاقم بود.
ولی خیلی استرس گرفتم ...   ولی رو فرم بودم کوه هم نمیتونست حالمو بگیره ...
رفتم حلش کردم ...   ولی سخت بود ...  یه نمره ای هم گرفتم .
کلاس تموم شد ... منم که رو فرم ...
رفتیم بیرون ، یک ساعت بیکار بودیم - انقدر خندیده بودیم فکم جا بجا شده بود ...
برگشتیم سر یه کلاس خیلی سخت -  واقعا سنگین بود ...
استاد هم جدی ...   یعنی با کوه نمکم نمیشد خوردش - یعنی نباید شلوغ میکردم ؟؟؟
برو بابا - کلاسو از خشکی درآوردیم - اینجوری بهتر شد درسم بیشتر میچسبه ...
نصف کلاس رو داشتیم درباره سینمای هند صحبت میکردیم 
یعنی گند زده بودیم به هرچی درس !!!   خدا پایان ترم رو بخیر کنه
بالا خره تموم شد و من داشتم میومدم ...   خورشید داشت غروب میکرد !!!
واییییییی  -   انقدر قشنگ بود که داشتم دیونه میشدم !!!   یکسال توی این دانشگاه بودم ولی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم !!!
یه نور نارنجی از زیر خونه هایی که فقط سایشون معلوم بود - دکل های برق که به هم وصل بودن !!!
هوایی که هنوز روشن بود - سرمایی که داشت تا استخونم نفوذ میکرد رطوبت هوا !!!  -  عاشق اون صحنه شده بودم ...
با یکی از دوستام رفتیم از دانشگاه بیرون ...   تو بین راه یکی از دوستام یه چیزی بهم گفت که شیرینیش هنوزم از تنم بیرون نرفته ...
واقعا ادم میتونه با حرفاش کوه رو 30 سانتی متر تکون بده !!!
بهم گفت عاشق شخصیتتم یعنی آرزومه حس حالتو داشته باشم ...
خیلی پسر گلیه ... 6 سال ازم بزرگتره .
تموم شد رسیدم نزدیک های خونه ...   حسش اوم برم بستنی بگیرم !!!
داشتم یخ میزدم - لباس نپوشیده بودم میدونین چرا ؟؟؟
من توی شادی 120% لباس نمیپوشم تا سرمارو حس کنم !!!
حالا فرض کن با این وضعیت هوس بستنی هم کرده بودم - پیش خودم گفتم مرتضی تو کی میخوای آدم بشی !!!
رفتم گرفتم - داشتم یخ میزدم ...   حالا این که خوبه یبار هوس نارگیل کرده بودم بلند شدم لباس پوشیدم رفتم گرفتم !!!
بعد به یکی از دوستام گفتم - هر وقت منو میبینه میگه مگه آدم هوس نارگیل میکنه ؟؟؟  
مگه نارگیل دوست داشتنیه !!!    مگه نارگیل میوه است ؟؟؟   
خیلی خوشحالم ...   نمیدونم چرا ...
این از اون نمیدونم چرا هایی هست که دوست دارم همیشه داشته باشم ...
میتونستم از همون صبح واسه امتحان ، کلا حالمو خراب کنم - ولی ...
این باعث شد بهتر هم امتحان بدم !!!   
سر کلاس تونستم سوال رو حل کنم - خودم احساس میکنم اگه اون لبخند و خنده هارو سر کلاس نداشتم اصلا استاد سمت منم نمیومد.
اینا همش خاطره هست ...
با بد حالی خرابش نکنین ...
به اندازه کاربر های گوگل دوستون دارم ...
خیلی خیلی خیلی مهربونین چون از نوشته هام تعریف میکنین !!!
بهتر هم میشین اگه انتقاد کنین ...

یا مهدی 



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: خاطره نویسی، خاطره نویس، دوست داشتن، حس خوب، حس عالی، شادی 120%، شاد شاد شاد،
تاریخ : سه شنبه 24 آذر 1394 | 07:51 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
حال این روزای من به بمبست خورده ، بمبست اول رو توی اول تابستون تحمل کردم - یجورایی شدم مثل مایع (مایع بودن دلیل علمی نداره از خودم درآوردم) یعنی هر باری که به یه مانع برخورد میکنم سعی میکنم یجوری خودمو تغییر بدم و از اون مانع رد بشم - فکر کنم همه انسان ها مثل مایع داخل ظرف هستند ...
از بیرون تکون های زیادی میاد ولی باید به کاسه بچسبی (کاسه زندگی) بعضی موقع ها هم باید یه مقداری از خودتو از دست بدی !!!
بعضی مواقع باید سعی کنی به چیز که هستی قانع باشی و به هر شکلی که شده به خودت چیز رو اضافه نکنی (مایع) زیاد شدن خوب هست ولی نه به هر قیمتی ...
هعی ...
توی کاسه من ترک های زیادی هست - خداروشکر از این ترک ها هیچ آبی بیرون نمیریزه ، ولی یه ترسی برای من بوجود آورده ...
ترسی واسه از دست دادن مایع درونم ( فرصت ها ) - همیشه حواسم به این ترک ها هست.
کاش میشد یکی هم حواسش به ترک های ما بود. توی این دوره ای که ما زندگی میکنیم همه ترک دارن ترک های بزرگ ترک های کوچیک !!!
جالبیش اینجاست که بعضی از ترک ها رو هیشکی نمیبینه - ولی این ترک ها از درون ادمو داغون میکنه ، این ترک ها بدتر از ترک هایی هست که دیده میشه اخه کسی نمیتونه این ترک هارو درمان کنه  چون اصلا دیده نمیشه ...
بعضی ها ظرف های محکمی دارن - بعضی ها مایع قشنگی هستن - مایه گرانبها ، بعضی ها ...
زندگی مثل یه کاسه هست ...

این متن بالا رو نوشتم اصلا هیچ فکری هم درباره این که چی بشه نداشتم و فقط حسی نوشتم و هیچ نخوندمش ...
این متن رو میتونین ادامه بدین و هرچی دوست داشتین بنویسین و ادامه بدین .

خدایا واسه همه ادم های روی زمین حداقل هارو بده تا به بمبست نرسن ( بجز من - من نمیخوام )



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: احساس نویسی، بمبست، بمبست 2، خاطره نویسی، 20 مهر، احساسات، احساس نویس،
تاریخ : دوشنبه 20 مهر 1394 | 08:51 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

قرار شد از اول احساس نویسی کنیم پس خاطره نمیگم 
امشب میخوام درباره ضعف گفتار خودم حرف بزنم.

نمیدونم دیروز با امروز من گند زدم توی حرف زدن - اون از دیشب که عمم توی تلگرام باهم چت میکرد چیزایی که نباید میگفتم رو گفتم یعنی گند زدم ...
دیشب هم داشتم چت میکردم به مدیر سایت چیزایی که واقعا اتفاق افتاده بود رو گفتم منو کیک کردن.

دیروزم که گفتم کار پیدا کردم ، امروز بهش زنگ زدم گفتم من پشیمون شدم دیگه نمیام.
چرا اینجوری شدم ؟؟؟؟
نمیدونم نمیخوام کسی از درونم باخبر شه مثلا همین وبلاگ خیلی سعی کردم هیچ راهی ازم به جای نزارم به کسی هم نگم ولی بعضی مواقع میخوام به طرف بگم ولی خیلی خیلی غیره مستقیم .

مسخره است بابا شما هم اینجورین ؟؟؟؟
داداشم گفت تولد یکی از دوستام 12 آبانه تولده دوسته گفتم نه 14 آبانه "منظورم این بود که تولد دوستم 14 آبانه ، خیلی هم دوسش دارم " کسی نمیفهمه ولی کلا میگم. نمیدونم چرا میگم - خب چه مرگته ؟؟؟؟؟

لعنتی الان به بی پولی خوردم کار هم ندارم بخاطر این ضعفم ...

راستی چند وقتی هم هست نماز نمیخونم نمیدونم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه نماز میخوندیم اونم که دیگه ....

فردا  دوباره شروع میکنم خدایش میخوام بخونم - خدایا من اونقدر هم بد نیستم
همیشه خدارو حس میکنم توی همجا - ممنون خدایا که هستی . اخه این لولی که واسم گذاشتی سخته من بازیرو یاد نگرفتم - نمیتونم موفق شم واسه همون از سازنده بازی شکایت میکنم

خدایا ....
کسی فعلا مطلبامو نمیخونه میخوام بهت بگم - خیلی دوست دارم - خیلی - حتا اگه هر روزم پر از گریه ، درد ، ناراحتی باشه ...
خدایا داره گریم میگیره - کمکم کن که حداقل بتونم اون رفتاری که تو دوست داری با دیگران داشته باشم 
خدایا کمکم کن که واسه چیزای کوچیک نارحت نشم 
ببخشید ...    خدایا به همه کمک کن که از زندگیشون یه درک درست داشته باشن 

خدایا ممنونم خیلی دوست دارم واسه همین لحظه ، واسه همین حال خوب ....

فعلا تا فردا 




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: خدایا، احساس نویسی، خاطره نویسی، خدا، ضعف گفتاری،
تاریخ : دوشنبه 13 مهر 1394 | 08:31 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

سلام ...

امروز مثل همیشه شروع شد تا اینکه صبح با اس ام اس بلند شدم یعنی کی بوود ؟
از بانک بود که گفته پول برای شما واریز شده !!!    اه کاش اونی که میخواستم بود. لعنتی ...

خب طبق معمول منتظر بودم تا ساعت 2 بشه بتونم دوستامو توی چت روم ببینم تا بتونم باهاشون دردو دل کنم. لعنت به این زندگی اخه با چه هدفی دارم زندگی میکنم ؟؟؟

انقدر پشت سیستم بودم که حواسم نبود که نماز بخونم یعنی بودا ولی نمیدونم یه چیزی مانع میشد که از این ادم های مجازی دور بشم. خدایا همیشه پشتم بودی ولی هیچوقت شکر گذارت نبودم. 
از پشت سیستم بلند شدم باید میرفتم مراسم پدر بزرگ دوستم رفتم مراسمش جو خیلی سنگین بود. همه ناراحت بودن منم خیلی نارحت بودم هم واسه دوستم هم واسه کاپیتان پرسپولیس هادی نوروزی بیچاره ساعت 4 دیروز سکته کرده بوود فقط 30 سال داشت بیچاره زن و بچه هاش هعی ....

اومدم خونه که فیلم سینمایی سر به مهر رو دیدم و خیلی دوست داشتم که این فیلمو ببینم از همه چیزش خوشم اومد تصمیم گرفتم منم مثل خانم حاتمی یه وبلاگی به اون صورت بنویسم و شروع کردم.

من خیلی دوست دارم توی زندگیم پیشرفت کنم ولی همیشه انگار یه وزنه هایی به پام وصله شما هم اینجوری هستین ؟

خیلی دوست دارم توی زندگی آدم خیلی خوبی باشم ولی همیشه بدم !!!!

دوست دارم زندگیرو قشنگ ببینم ولی نمیتونم !!!

 




طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: 10 مهر، شروع احساسات، احساس نویسی، خاطره نویسی، جوان ایرانی،
تاریخ : جمعه 10 مهر 1394 | 11:26 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات